دل آشوب

اینجا کسی در خلوت خودش آهسته میمیرد

دل آشوب

اینجا کسی در خلوت خودش آهسته میمیرد

سخت است ...

به راستی چه سخت است خندان نگهداشتن لبها
در زمان گریستن قلبها
و تظاهر به خوشحالی در اوج غمگینی
و چه دشوار و طاقت فرساست
گذراندن روزهای تنهایی
در حالی که تظاهر می کنی هیچ چیز
برایت اهمیت ندارد
اماچه شیرین است در خاموشی و خلوت
به حال خود گریستن

رفاقت

رفاقت ناب توی سرمان  بخورد !

یک نگاه؛ یک سلام؛ یک کلام

فارغ از مفهوم فلسفی

و فقط مبتنی بر علاقه هم آرزوست

کاش...

گیر کرده ام میان واژه های تردید و دو دلی. زمان به کندی هر چه تمام تر میگذرد و من در افکار خویش غرقه ام. دور خودم را حصار بلندی کشیده ام که خروج از آن برای خودم هم دشوار شده.  دائما یأس به خورد ذهنم میدهم. مدام حرفهای تمسخرآمیزشان را در پس ذهنم حک میکنم. تا مبادا خدای ناکرده گذشته را رها کرده و به آینده دل خوش کنم. رخوت؛کسالت و بی میلی تمام این روزهای من است. کاش میتوانستم  امروز را زندگی کنم. به بودن و نبودن خیلی ها بها ندهم. کاش میشد ...

مهر طلبی

من هیچ راه مطمئنی را به سوی کامیابی نمی شناسم 

اما راهی را میشناسم که به ناکامی میرسد: گرایش به خشنود ساختن همگان 

 

افلاطون

فقط من

کم آورده ام. عاصی واژه ها شده ام. مدام در پی تک واژه هایی برای تسکینم. برای ذهنی که سنگین شده از حرف. برای ترک های قلبم که هنوز حرف ها دارند با آدمیان. انگار خیال گذر از آن روزهای تلخ  و نحس را ندارند. دیگر نه حوصله ای نه دلخوشی ای و نه لبخندی ؛ نه خاطره ای که شادم کند در انزوای خویش. کاش یا این حرفهای زهرآلود به خوابی عمیق فرو روند یا ذهن و خسته و بر آشفته ی من. دیگر دست های هیچ کس بر روی این زخمها مرهم اعتماد نخواهند شد.

رهایی

رها کنید مرا در این آغوش سرد و تب دار  

تا بگدرم از این تلخی های طماع مدام روزگار 

بی نگاه بی صدا بی درنگ  

عبور کنم از این دیار بی سوار   

تنهایی

دور از این هیاهو  

دلم کویر میخواهد و تنهایی و سکوت  

آغوش سرد شبی که آتشم را فرو نشاند  

نه دیوار  

نه در  

نه دستی که بیرونم کشد از دنیایم  

نه پایی که در نوردد مرزهایم  

نه قلبی که بشکند سکوتم را 

نه ذهنی که سنگینم کند از حرف 

نه روحی که آویزانم شود  

من باشم و  

تنهایی ژرفی که نور ستارگان روشنش میکند 

و آرامشی که قبل از هیچ طوفانی نیست

علامت سوال ؟

جای سوال دارد تمام تنهایی من که میرسد به تو  

منی که  تمام طول راه را دویده بودم

تا حس کنم بودن تو را 

تا ببینم که هرگز وداع نمیکنی  نمی روی 

جای سوال دارد تمام نبودن تو که میرسد به شکستن من 

دستهای من خالی نبود از تو  

تا اینکه زدند ساقه نحیف زندگیم را 

جای سوال دارد... 

 کجا رفت آن نوبهار حضور؟ 

تنهایم

مثل آن مسجد بین راهی تنهایم

هر کس هم که می آید مسافر است می شکند

هم نمازش را، هم دلم را

و می رود...

خنده های گریه دار

بیا بگیر

این هم دفتر خنده های من...

آرام آرام ورق بزن

برگه های سفیدش را

خیس گریه اند انگار...!

بد شانس

در یک مزایده استثنایی برنده شده بود. خوشحال بود. ترجیح داد سیگاری بگیراند و کمی قدم بزند. وقتی سیگارش را برلب گذاشت دستی جلو آمد و آن را روشن کرد. مرد تشکر کرد و به را ه خود ادامه داد. کمی جلوتر، ترمز ماشینی برید. به پیاده رو آمد و او را زیر گرفت. مرگ فندکش را توی جیب گذاشت و سوت زنان از آنجا دور شد. 

رسول یونان

ای دوست

دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من

گر از قفس گریزم، کجا روم، کجا من؟

کجا روم؟ که راهی به گلشنی ندارم

که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من

نه بسته ام به کس دل، نه بسته دل به من کس

چو تخته پاره بر موج، رها... رها... رها... من 

ز من هرآن که او دور، چو دل به سینه نزدیک

به من هر آن که نزدیک، از او جدا جدا من

نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی

که تر کنم گلویی، به یاد آشنا من

ز بودنم چه افزون؟ نبودنم چه کاهد؟

که گویدم به پاسخ که زنده ام چرا من؟

ستاره ها نهفتم، در آسمان ابری

دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من

سیمین بهبهانی

به قلبم...

به قلبم سنگ بودن را خواهم آموخت  

تا از عبور هر رهگذر جامدی  

بی مهابا ...

ترک برندارد به تلنگری

فراموشی

فراموشی رسم زندگی نیست...  

رسم آدم هایی ست  

 که حافظه خود را به حراج گذاشته اند

هدف

این روزها هدف زندگی ام ، بی هدفی ست