دل آشوب

اینجا کسی در خلوت خودش آهسته میمیرد

دل آشوب

اینجا کسی در خلوت خودش آهسته میمیرد

تنهایم

مثل آن مسجد بین راهی تنهایم

هر کس هم که می آید مسافر است می شکند

هم نمازش را، هم دلم را

و می رود...

خنده های گریه دار

بیا بگیر

این هم دفتر خنده های من...

آرام آرام ورق بزن

برگه های سفیدش را

خیس گریه اند انگار...!

بد شانس

در یک مزایده استثنایی برنده شده بود. خوشحال بود. ترجیح داد سیگاری بگیراند و کمی قدم بزند. وقتی سیگارش را برلب گذاشت دستی جلو آمد و آن را روشن کرد. مرد تشکر کرد و به را ه خود ادامه داد. کمی جلوتر، ترمز ماشینی برید. به پیاده رو آمد و او را زیر گرفت. مرگ فندکش را توی جیب گذاشت و سوت زنان از آنجا دور شد. 

رسول یونان

ای دوست

دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من

گر از قفس گریزم، کجا روم، کجا من؟

کجا روم؟ که راهی به گلشنی ندارم

که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من

نه بسته ام به کس دل، نه بسته دل به من کس

چو تخته پاره بر موج، رها... رها... رها... من 

ز من هرآن که او دور، چو دل به سینه نزدیک

به من هر آن که نزدیک، از او جدا جدا من

نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی

که تر کنم گلویی، به یاد آشنا من

ز بودنم چه افزون؟ نبودنم چه کاهد؟

که گویدم به پاسخ که زنده ام چرا من؟

ستاره ها نهفتم، در آسمان ابری

دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من

سیمین بهبهانی

به قلبم...

به قلبم سنگ بودن را خواهم آموخت  

تا از عبور هر رهگذر جامدی  

بی مهابا ...

ترک برندارد به تلنگری

فراموشی

فراموشی رسم زندگی نیست...  

رسم آدم هایی ست  

 که حافظه خود را به حراج گذاشته اند

هدف

این روزها هدف زندگی ام ، بی هدفی ست

خوش به حالشان

لنگه های چوبی در حیاطمان

گرچه کهنه اند و جیر جیر می کنند
محکمند

خوش به حالشان
که لنگه ی همند ...

احمق

حماقت یعنی آنقدر میروم تا تو دلتنگ شوی٬

خبری از دلتنگی تو نمیشود...

... برمیگردم  

چون دلتنگت میشوم!

آدم ها

آدم ها می گذرند
آدم ها از چشم هایم می گذرند
و سایه ی یکایکشان
بر اعماق قلبم می افتد
مگر می شود
از این همه آدم
یکی تو نباشی
لابد من نمی شناسمت
وگرنه بعضی از این چشم ها
این گونه که می درخشند
می توانند چشم های تو باشند 

رسول یونان