نه عزیز دل من
قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد
فقط من وتو از این به بعد
همدیگر را "شما"
خطاب خواهیم کرد!!!
میلاد تهرانی
به راستی چه سخت است خندان نگهداشتن
لبها
در زمان گریستن قلبها
و تظاهر به خوشحالی در اوج
غمگینی
و چه دشوار و طاقت
فرساست
گذراندن روزهای تنهایی
در حالی که تظاهر می کنی هیچ
چیز
برایت اهمیت ندارد
اماچه شیرین است در خاموشی و
خلوت
به حال خود گریستن
رفاقت ناب توی سرمان بخورد !
یک نگاه؛ یک سلام؛ یک کلام
فارغ از مفهوم فلسفی
و فقط مبتنی بر علاقه هم آرزوست
گیر کرده ام میان واژه های تردید و دو دلی. زمان به کندی هر چه تمام تر میگذرد و من در افکار خویش غرقه ام. دور خودم را حصار بلندی کشیده ام که خروج از آن برای خودم هم دشوار شده. دائما یأس به خورد ذهنم میدهم. مدام حرفهای تمسخرآمیزشان را در پس ذهنم حک میکنم. تا مبادا خدای ناکرده گذشته را رها کرده و به آینده دل خوش کنم. رخوت؛کسالت و بی میلی تمام این روزهای من است. کاش میتوانستم امروز را زندگی کنم. به بودن و نبودن خیلی ها بها ندهم. کاش میشد ...
من هیچ راه مطمئنی را به سوی کامیابی نمی شناسم
اما راهی را میشناسم که به ناکامی میرسد: گرایش به خشنود ساختن همگان
افلاطون
کم آورده ام. عاصی واژه ها شده ام. مدام در پی تک واژه هایی برای تسکینم. برای ذهنی که سنگین شده از حرف. برای ترک های قلبم که هنوز حرف ها دارند با آدمیان. انگار خیال گذر از آن روزهای تلخ و نحس را ندارند. دیگر نه حوصله ای نه دلخوشی ای و نه لبخندی ؛ نه خاطره ای که شادم کند در انزوای خویش. کاش یا این حرفهای زهرآلود به خوابی عمیق فرو روند یا ذهن و خسته و بر آشفته ی من. دیگر دست های هیچ کس بر روی این زخمها مرهم اعتماد نخواهند شد.
رها کنید مرا در این آغوش سرد و تب دار
تا بگدرم از این تلخی های طماع مدام روزگار
بی نگاه بی صدا بی درنگ
عبور کنم از این دیار بی سوار
دور از این هیاهو
دلم کویر میخواهد و تنهایی و سکوت
آغوش سرد شبی که آتشم را فرو نشاند
نه دیوار
نه در
نه دستی که بیرونم کشد از دنیایم
نه پایی که در نوردد مرزهایم
نه قلبی که بشکند سکوتم را
نه ذهنی که سنگینم کند از حرف
نه روحی که آویزانم شود
من باشم و
تنهایی ژرفی که نور ستارگان روشنش میکند
و آرامشی که قبل از هیچ طوفانی نیست
جای سوال دارد تمام تنهایی من که میرسد به تو
منی که تمام طول راه را دویده بودم
تا حس کنم بودن تو را
تا ببینم که هرگز وداع نمیکنی نمی روی
جای سوال دارد تمام نبودن تو که میرسد به شکستن من
دستهای من خالی نبود از تو
تا اینکه زدند ساقه نحیف زندگیم را
جای سوال دارد...
کجا رفت آن نوبهار حضور؟